* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
در عمیق ترین و تاریک ترین جای جنگل،قبیله ای زندگی میکرد پنهان از همه.اونها پشتشون بالهایی بزرگ داشتند و خیلی زیبا بودند.ولی اونها موجوداتی بودند که بهشون میگفتند
《دیو》
در بین اونها شاهدختی بود با بالهای بزرگ خاکستری.طبق قانون اونها وقتی کسی به سن ۱۶ سالگی میرسه اجازه پیدا میکنه که از جنگل خارج بشه
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
و شاهدخت در روز تولد ۱۶ سالگیش
اون به خارج از جنگل پرواز کرد
از کوه های مرتفع و رود های طولانی گذشت و به سرزمین آدم ها رسید
توی اون آسمان مهتاب به زیبایی می درخشید
اون توی باغ قلعه فرود اومد،و در اونجا مردی رو دید که به ماه خیره شده
شاهدخت میان بوته ها مخفی شد و مرد جوان را تماشا کرد، و برای اولین بار، عشق در وجودش شکوفا شد
ولی اون مشخصا مخلوقی متفاوت بود . دیو ها و آدم ها هیچوقت نمیتونن کنار هم باشن
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
پس، شاهدخت پیش ساحره ای که در همان جنگل زنگی میکرد رفت و گفت
من میخوام به عنوان یک انسان زندگی کنم
میخوام که همیشه پیش اون باشم
ساحره جواب داد
اگه بالهات رو به من بدی کمکت می کنم
ولی یادت باشه مهم نیست چه ظاهری داشته باشی
تو یک دیوی و نهایتا یک روز زندگی شاهزاده را خواهی بلعید
شاهدخت بالهای خودش رو کند و ناگهان درد بسیار زیادی رو حس کرد
اون دیگه نمیتونست پرواز کنه
با این حال، لبخندی از سر شادی در حالی که اشک شوق روی گونه هاش بود فریاد زد
من آدمم.من آدمم حالا دیگه منم مثل اونم
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
شاهدخت باری دیگر راهی سرزمین آدم ها شد ، اینبار پیاده
در صحرا گروهی از آدم ها رو دید
اوه نه!کسی نیست که او را نجات دهد؟
مرد جوانی توست مار نیش خورده بود. شاهدخت با عجله پیش او رفت و سم را خارج کرد
ممنون ای بانوی شجاع.من شاهزاده این سرزمین هستم
همان مرد جوان داخل قلعه بود
من جانم را مدیون شما هستم.لطفا با من ازدواج کنید
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
درست بعد از آن جشن عروسی برپا شد
کشیش از شاهدخت که لباس سفید زیبایی پوشیده بود پرسید
قسم میخوری که در شادی و غم ، در سلامتی و بیماری همراه او باشی ، تا زمانی که مرگ جدایتان کند؟
قسم میخورم
آن دو حلقه هایشان را جابه جا کردند و وقتی کشیش گفت، عهدشان را با یک بوسه تکمیل کردند و فریاد شادی و سرور در همه جا پیچید
زنده باد دختر شجاعی که جان شاهزاده را نجات داد
تمام پادشاهی ازدواج آنها را جشن گرفتند
*!^^!^^^^!^^!*
آدما آدما
اون ها نه بالی برای پرواز دارند نه چنگالی برای شکار.اونها مخلوقات ضعیفی هستند.ولی خیلی خیلی گرمن.آدما فوقالعاده اند
بعد از عروسی، اون با شادی به عنوان شاهدخت سرزمین آدمها زندگی کرد
اون شاهزاده را در کار هایش حمایت میکرد،در دنیا سفر میکرد و به دیدن دریا رفت
شاهدخت دست شاهزاده را محکم گرفت و گفت
من رو بگیر و هیچ وقت ول نکن
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
اما شادی شاهدخت زودگذر بود
یک شب از شدت درد بیدار شد و دید که تبدیل به یک دیو شده
چرا؟ازت خواستم که من رو آدم کنی
پشتش بالهای سیاهی دراومده بود
استفاده از جادو بهایی داره.به اندازه کافی به عنوان یک انسان خوشبختی رو چشیدی ، حالا وقتشه که بهاش رو بدی و تبدیل به یک هیولای زشت،بشی
ساحره جنگل در گوشش زمزمه
ولی اگه کسی رو که بیشتر از همه دوسش داری رو بکشی ، از این نفرین آزاد میشی و برمیگردی به شکل اولیه خودت
oOoOoOoOoOoO
شاهدخت درحالی که چنگال هایش را به گلوی شاهزاده نزدیک میکرد، به اون نگاهی انداخت
اون رو بیشتر از هرکس دیگه ای دوست داشت
ولی نمیتونست جلوی نفسش رو بگیره
در ناامیدی سعی کرد دستانش رو مشت کنه و جلوی خودش رو بگیره.چنگال ها پوستش رو شکافتن و خون سرازیر شد
اگه شاهزاده رو بکشم از این نفرین خلاص میشم
درحالی اشک صورتش رو خیس کرده بود، گونه شاهزاده را بوسید
*~*~*~*~*~*~*~*
وقتی شاهزاده بیدار شد،دیگه شاهدخت کنارش نبود.عوضش تخت پر از پر های سیاه شده بود
از شدت غم شاهزاده تمام کشور را در جستجوی او گشت
ولی کسی از شاهدخت خبر نداشت
****►◄►◄****
-----------------**--
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق، راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد... مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: رفتار آنها... پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد... ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
زندگی
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد
به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان یک روز زندگی کرد
-----------------**--